خودش را به زیر نور خورشید انداخت …
تا از تاریکی های خویش نجات یابد …
آنگاه خورشید، سایه اش را برای اش نمایان ساخت ...
- ۰ نظر
- ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۴۱
- ۱۹۲ نمایش
خودش را به زیر نور خورشید انداخت …
تا از تاریکی های خویش نجات یابد …
آنگاه خورشید، سایه اش را برای اش نمایان ساخت ...
کاش باشی با من، تو، همیشه ….
که نباشی، خیلی ساده ست …
من خاک می شوم، در جای جای، جای خالی تو …
کاش باشی با من، تو، همیشه ….
که نباشی، خیلی ساده ست …
قلبم طفره میرود از زدن ، با مکث، با وسواسی شدید، میزند گاهی ضربه ایی، آن هم بی صدا…
کاش باشی با من، تو، همیشه ….
که نباشی، خیلی ساده ست …
من غریبه میشوم با خودم، جدا میشوم از خودم، می پاشم از هم …
کاش باشی با من، تو، همیشه ….
که نباشی، خیلی ساده ست …
یادت به خیال و خیالت به وهم میرساند مرا …
کاش باشی با من، تو، همیشه ….
که نباشی،
خیلی ساده ست …
حتی زیر پتک های واقعیت نیز …
نم نم باران های خیال …
در جریان اند …
درد کدام یک آشنا تر ست ...
هر چقدر بر می داری ...
از بین مان ...
این فاصله ها را ...
باز از راه می رسد ...
بهمن فاصله ی دیگری ...
راز زندگی ...
در گذر است …
ماندن، ریشه کردن است …
ریشه داشتن …
دل کندن سخت تر …
بگذر …
اگر چه میتوان …
تمام عمر را ..
مبهوت و خیره …
برای لحظه ایی …
در لحظه ایی …
تمام کرد ...
هدفی را انتخاب کن …
آنگاه کر و کور و لال باش …
در برابر یأس ها ...
تا که رسیدن به آن ...
خوشبختی ...
حاصل جمع یک سری چیزها ست …
که اگه نتیجهاش مثبت بشه خوشبخت خواهی بود ..
و اگه نتیجهاش منفی بشه بدبخت خواهی بود ...
اما اینکه چه چیز هایی رو با هم جمع کنی ...
فقط به انتخاب توست …
وقتی از تنهایی خودم گرفته می شوم،
چقدر تنها میشوم ...
بعضی فکر ها مثل مگس می مونن ...
وقتی وارد ذهن بشن ...
بیرون کردنش ...
آی سخته ..
..
بعضی فکر ها مثل ماهی می مونن ...
وقتی وارد ذهن بشن ...
نگه داشتن شون ...
آی سخته ..